رها رها، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه سن داره

رها فندق مامان و بابا

حس مادرانه

دخترکم هر روز که بزرگتر میشی احساس من نسبت بهت قویتر میشه .دوست ندارم دلم برای الانه با تو بودن تنگ بشه ولی تنگ میشه. این روزها که تو میخندی ...نگاه میکنی و منو میشناسی... وقتی غریبه ای رو میبینی و گریه میکنی....وقتی پیشت نباشم اشک نازت سرازیر میشه میخوام نباشم و نبینم که این اشکها اینطور سرازیر میشن... این روزها که دوست داری بایستی و با اون پاهای ناز و کوچولوت روی زمین میکوبی دلم برات غش و ضعف میره ... این روزها وابستگیم به تو مثل نفس شده برام.. اگه خوابی دلم برات تنگ میشه .اگه بیداری و داری بازی میکنی دلم برات تنگ میشه اگه تو بغل یکی دیگه هستی میخوام فقط و فقط تو بغل خودم بمونی... دوستت دارم ...
31 خرداد 1391

روزهای 5 ماهگی

تولد 5 ماهگیت مبارک نفس مامان و بابا (15 دی ماه 1390) الان تو توی خواب ناز هستی آخه دیشب خوب نخوابیدی چون بینی ات گرفته بودو مدام فین فین میکردی.قربون اون اداهات بشم که نصف شب هم که از خواب پا میشی تا من و بابایی رو میبینی لبخند میزنی. فدای خوش اخلاقیات جیگرم . تازگی ها یاد گرفتی غلت بزنی و روی شکم بخوابی.دنبال من میگردی و وقتی از یه جایی با فاصله زیاد صدات میکنم چشات این ور و اون ور میچرخه که منو پیدا کنه بعد وقتی منو پیدا میکنی کلی میخندی.عاشقتم مامان عاشقتم  خدایاااااااا شکرت.... ...
31 خرداد 1391

روزهای 4 ماهگی

این روزها رها خانم  ما داره سعی میکنه اشیایی که به سمتش میره رو با دست بگیره.دیگه دوست نداره توی کریرش بشینه و خودشو هل میده به سمت پایین .وقتی هم که رو شکمش میزارمش عین کرم  وول میخوره.شبها هم باید یه ساعت غر بزنه تا خوابش ببره. از چنگ زدن بگم که تمام صورتش زخم و زیلی شده مگه میزاره دستکش دستش کنم. بره ناقلای مامان دوستت دارم...... اینم چند تا عکس:           ...
6 خرداد 1391

سالگرد ازدواج مامان و بابا

٢٣ آذر ماه سالگرد ازدواج من و پدرت بود دخترک نازم. وحاصل این عشق 5 ساله وجود نازنین توئه قشنگترینم. امسال خدا فرشته کوچولویی رو  از طرف خودش برای ما فرستاد تا خوشبختی ما رو تکمیل کنه و به شکرانه همین لطف بیدریغش  ما دور هم بودیم تا باز هم مثل هر سال یادآور روزهای خوش عاشقی مان باشیم . تو شیرین ترین اتفاق زندگی من و بابایی هستی عزیزکم.....       ...
6 خرداد 1391

واکسن 4 ماهگی

١٥ آذر ماه 1390. بمیرم برات که دوباره آمادت کردیم که ببریمت واکسن 4 ماهگیتو بزنیم .این دفعه کمی آرومتر بودم .اما دخترم تو که خوی میدونی من طاقت ندارم که ناراحتیتو ببینم .اما شما قوی هستی میدونم درد داره اما عوضش دیگه در مقابل بعضی از ویروسها و بیماریها بدنت مقاوم میشه گلم .اینجا رو ببین  چقدر مظلومانه نشستی که صدات کنن واکسنتو بزنی .       ...
1 خرداد 1391
1